علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 9 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

مهد کودک خان دایی جان

یکشنبه 24 شهریور بالاخره بعد از مدتها که میخواستیم برای ناهار و یه مهمونی زنونه بریم خونه داداشم موفق شدیم خونشون خراب شیم. اون روز برای ساعتی پسری رو گذاشتم اونجا و خودم رفتم دنبال کارهایی که داشتم، البته خواهرم هم پیشش بود، در کل بهش خوش گذشت چون خیلی دوست داره با  بچه های داداشم  بازی کنه و اونها که پیشش باشن دیگه  به من کاری نداره.   سه شنبه ی همون هفته باید میرفتم دانشگاه، از قبل با استادم هماهنگ کرده بودم و بعد از اون بود که  برای مامانم اینا سفری پیش اومد، این شد که در عمل انجام شده قرار گرفتم و مجبور شدم زحمت نگه داشتن پسری  برای دو ساعت  رو به زن داداشم بدم، البته تا حالا خیلی به من میگفت هرو...
18 مهر 1392

آرایشگاه رفتن ِ پسری

دیروز پسرمون رو بردیم آرایشگاه بر خلاف میل من که دوست داشتم به یک ارایشگاه مردونه ببریمش بنا بر دستور همسرم و اینکه خودش هم این روزها حضورش کمرنگ شده(درگیری کاری) همراه خواهرم به یک آرایشگاه زنونه بردیمش.   اخلاق و برخوردش در نوع خودش بی نظیر بود، با کلی امکانات از نوع کلیپ حسنی  موبایل و خوردنی و ... رهسپار شدیم. چون وقت خوابش بود پیش بینی میکردیم که بدخلقی کنه. در کمال ناباور یو از اونجا که انگار پسریمون اهل غافلگیر کردنه، تا کار آرایشگر تموم شه اصلا صداش در نیومد. خانومه کلی تعریف کرد از پسرمون و منم تو دلم میخندیدم که نمیدونی چه شیطونیه؟ و الان اشتباهی اینجوری شده میگفت صبح یه دختر بچه یک ساله اومده بود، که خیل...
16 مهر 1392

شرح ِ حال ِ این روزهامون

پسرمون از جمعه صبح با علامت داغی سرش و بعد هم بدنش رفت به میزبانی یک عدد ویروس، که گویا این روزها خیلیها رو  از وجودش بی نصیب نگذاشته. مراقب خودتون و کوچولوهتون باشین.   بعدا نوشت: شنبه بردمش دکتر و از آخرین بار همون شنبه بعد از ظهر که تب داشت  خدا رو شکر دیگه تبش بالا نرفت.
14 مهر 1392

برنامه غذایی کودک دلبندمان

چند وقت پیش، یک برنامه غذایی  یک هفته ای  تو  وب زینب جون دیدم، به نظرم جالب و کارا اومد، تو  ادامه مطلب براتون میذارم، امیدوارم به دردتون بخوره.   "شنبه"  صبحانه : نان / کـــره / مـــربا / چـــای  میان وعــده صبح : 2 عدد بیسکویتــــ با 1 عدد سیبــــ نــاهـــار : عدس پلو با گوشتـــ چـــرخ کرده و 2 قاشق غذاخوری ماستـــ  میان وعـــده عصــــر : 1  تکه نان و 1 عدد مـــــوز شــــام : ماکارونی با گوشتـــ چـــرخ کـــرده و کمی سبــــــزی "یکـــــشنبــه" صبحانه : نان / کــــره / عســــل / چـــای میــان وعـــده صبح : 1 تکه نان با 2 عدد خــــرما ناهــــار : ســـبزی پ...
14 مهر 1392

من و این همه خوشبختی محاله

چهار شنبه، 3 مهر، برای خرید پسری رو با کالسکش بردم بیرون و از سوپر مارکت نزدیک خونه یک قوطی شیر و یک عدد کلوچه خریدم براش که اتفاقا اون روز صبحانه هم نخورده بود، وقتی رسیدیم خونه هنوز لباسهام و لباسهاش رو در نیاورده،  اشتیاقش رو برای خوردنشون نشون داد، من هم که عقده ای ِ دیدن ِ غذا خوردنش، وقت رو غنیمت شمردم و مشغول شدم به خوراندن کلوچه و شیر بهش، در کمال ناباوری و برعکس تمام موارد قبل پشت سر هم، قورت قورت  و بدون توقف خورد و خورد و خورد ... و در آخر با باقی گذاشتن این مقدار از اونها و با شکستن یک رکورد باور نکردنی من رو به سر حد خوشبختی رسوند.   پی  نوشت: اون خط قرمز روی قوطی شیر، میزان بایمانده از اون رو نشون می...
13 مهر 1392

:)

پدر خونه یک ساعتی میشد که  از راه رسیده بود، بعد از کمی صحبت کردن با همسرش و بازی نمودن با پسر کوچولوش در حالی که دراز کشیده بود رو زمین و جزوه ی درسی ِ مربوط به امتحان جامع چند ماه آیندش  دستش بود رو کرد به همسرش و ... این مکالمات شکل گرفت.   آقای خونه: میدونی چیه خانوم، تو شرایطی که من دارم واقعا درس خوندن خیلی سخته. خانوم خونه: خب آره میدونم اما چه میشه کرد بالاخره باید بخونی دیگه، آقای خونه: آخه چطوری؟ خودت که میبینی خیلی سخته و نمیشه. خانوم خونه: خب خودت خواستی با زن و بچه داشتن درس هم بخونی، زن وبچه داری خودش سخته، اما مجبوری و باید تحمل کنی. آقای خونه: باور کن نمیشه،  آخه چطوری، خب خودت نگاه کن ببین چطو...
11 مهر 1392

ماجراهای ما و ماشین لباسشویی

* اگه پسری بیدار باشه و ماشین لباسشویی رو روشن کنم معمولا دو تا حالت از خودش نشون میده، گاهی میاد و می چسبه به من به نشونه ترسیدن ازش (از صدای جریان آبش میترسه) و  گاهی هم شجاعانه میره جلو و خاموشش میکنه که در هر دو حالتش دردسر داریم باهاشون. اعتراض نوشت: آخه  انصافه چون ماشین من سال 85 خریده شده  قفل کودک نداشته باشه؟! یعنی واقعا اون موقع علم هنوز به اندازه ی الان پیشرفت نکرده بود یا  بهمون کلک زدین که الان مجبور شیم بریم یکی دیگه بخریم؟     *یک بار که ماشین لباسشویی رو روشن کرده بودم دیدم هر چند لحظه یک بار از داخل ماشین صدای تلق تولوق میاد، هر چی فکر کردم دیدم که هیچکدوم از لباسهاییکه داخلشه  دک...
11 مهر 1392